خود رساند ساقی لب تشنگان به آب چون خواست تا ز آب کند خویش کامیاب
یاد آمدش ز تشنگی شاه بی سپاه از کف بریخت آب و به خود کرد این خطاب
کی نفس خوار باش و کف از آب کن تهی یاد آر تشنه کامی فرزند بو تراب
پر کرد مشک آب و لب تشنه شد برون شاید که مشک آب رساند به آن جناب
اما دریغ و درد که نگذاشت خصم دون تا ماه آب برساند به آفتاب
کردند دستهای شریفش ز تن جدا بر جسم او زدند بسی تیر بی حساب
شد مشک او ز آب تهی جسم او ز جان افتاد روی خاک و ز کف داد صبر و تاب
رو کرد سوی خیمه و با شه وداع کرد از خیمه گاه شاه برون تاخت چون عقاب
خود را رساند بر سر نعش برادرش نزدیک شد که عالم امکان شود خراب
