چون شه آمد کنار نعش اکبر تو گوئی شد به پا آشوب محشر
به بالینش ز مرکب شد پیاده سرش را بر سر زانو نهاده
به بر بگرفت چون شهزاده را شاه شرر افتاد اندر ما سوی الله
لبش بر لب نهاد و بوسهاش داد به رویش روی پاک خویش بنهاد
زسوز دل فغان و ناله سر کرد دل آشفته را آشفتهتر کرد
بگفتا کی فروغ دیدگانم برفتی و زدی آتش به جانم
ز هم و غم دنیا وارهیدی عجب رفتی و دل از ما بریدی
شدی آسوده و تنها منم من گرفتار اندر این صحرا منم من
پس از تو فرق بر خاک این جهان باد گلستان جهان بی تو خزان باد
ز داغ تو برون جانم ز تن رفت ضیاء و نور از چشمان من رفت